فقط بگو دوستت دارم
فقط بگو دوستت دارم
دلم از عشق میجوشید ،
احساس تازهای نبود . ازدواج با او بهترین اتفاق زندگیام بود . روی صندلی ، کنج میز
نهارخوری نشسته بود و کتابهایش را ورق میزد . گویی دنبال نکته مهمی میگشت . قلمش
به دنبال رد نگاهش میدوید . میز پر از برگههای دستنوشتهاش بود . روی صندلی روبهرویش
نشستم و به صورت مهربانش چشم دوختم .