فقط بگو دوستت دارم
فقط بگو دوستت دارم
دلم از عشق میجوشید ،
احساس تازهای نبود . ازدواج با او بهترین اتفاق زندگیام بود . روی صندلی ، کنج میز
نهارخوری نشسته بود و کتابهایش را ورق میزد . گویی دنبال نکته مهمی میگشت . قلمش
به دنبال رد نگاهش میدوید . میز پر از برگههای دستنوشتهاش بود . روی صندلی روبهرویش
نشستم و به صورت مهربانش چشم دوختم .
نگاهم به عقربههای ساعت افتاد ، 5
دقیقه دیگر باید صبر میکردم . آخر به او و خودم قول داده
بودم تا یک ساعت سکوت کنم و مزاحم درس خواندنش نشوم . این دقایق آخر بسختی میگذشت .
حمید دانشجوی سال آخر بود و چیزی تا پایان ترم نمانده بود.
دو دستم را زیر چانهام گذاشتم ، یک چشمم به ساعت بود و یک
چشمم از صورت زیبایش قاب گرفته بود . زیر سنگینی نگاهم سرش را بلندکرد . خطوط محبت ،
کنار چشمش نشست . گونههایش کمی بالا کشیده شد . لبخند معنی داری زد و گفت : جونم ؟ چیزی
میخواهی بگی ؟
از این که متوجهم شده بود ، کلی ذوق کردم . یک دستم را روی
لبم گذاشتم و با دست دیگر ساعت را نشان دادم . نگاهی به ساعت انداخت و خندید : باشه
خانومم ، این 3 دقیقه رو بهت ارفاق میکنم . بگو ببینم چی میخواهی بگی ؟
با خوشحالی دستم را از روی لبم برداشتم . نگاه پر از شیطنتم
را به نگاه پر از عشقش گره زدم و با صدای کودکانهای گفتم : هیچی آقای عزیز میخواستم
بگم که...
دستم را به طرفش دراز کردم . انگشت شستم را روی سبابهام
گذاشتم و سعی کردم قیافه جدی بگیرم : میخواستم بگم... یه ذره دوستت دارم.
دو دستش را روی میز گذاشت و همبازی من شد . اخمهایش را
درهم کشید . صدایش را کلفت کرد و گفت : چی گفتی ؟ نفهمیدم ، چی گفتی ؟
هنوز دو انگشتم روی هم بود . سرم را به سمت شانهام خم کردم
موهای خرماییام شانهام را پوشاند : آقای عزیز ! یه ذره ، یه ذره ، یه ذره ، بیشتر از
اونی که تو دوستم داری ، دوستت دارم !
از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم ، صدایم کرد : بهار
دلم !
برگشتم دستم رو گذاشتم رو دیوار آشپزخانه و نگاهش کردم .
نگاهش تارو پود وجودم شد . با چشمام بهش فهموندم سر تا پا گوشم و منتظر شنیدن
حرفاش . مثل کسی که به حرفی که میزند ایمان دارد ، دستهایش را درهم قلاب کرد و گفت:
همدم مهربونم ! کاش میدونستی چقدر دوستت دارم . اون وقت
باورت میشد ، اگه نصف اونی که من دوستت دارم ، دوستم داشته باشی ، برای این که من
خوشبختترین مرد روی زمین باشم کافیه !
تو پوستم نمیگنجیدم . هر جمله از حرفهای قشنگش ، یه دنیا
امید به دلم هدیه میکرد . در کنار او ، احساس آرامش و امنیت داشتم . او بهترین همسر
دنیا بود . انگار خدا او را آفریده بود که مایه خوشبختی من باشه . جلو رفتم ، پشت سرش
ایستادم . با دست بازوانش را گرفتم و صورتم رو بردم کنار گوشش و آروم گفتم : الان ده
ساله که هر روز دارم بیشتر عاشقت میشم . با مهربانی گفت : حضورت
تو زندگیم سختیها رو برام ساده کرده.
خندیدم به سمت آشپزخانه رفتم. پرسیدم : چای یا قهوه ؟
گفت : قهوه ، باید امشب بیدار بمونم . فردا امتحان سختی در
پیش دارم.
وقتی قهوه را داخل فنجان میریختم ، دعایی
خواندم و از خدا خواستم که او را سالم و سلامت نگه داره و کمکش کنه تا به خواستههاش
برسه ....
جام جم - چاردیواری